زندگى و انديشه سياسى جلال الدين دوانى (4)
زندگى و انديشه سياسى جلال الدين دوانى (4)
لمعه چهارم: در سياست ملك و آداب ملوك
و در حديث وارد است كه پادشاه ظل الله است در زمين كه هر مظلوم از آسيب نواير حوادث زمان پناه به او آورد و شكر اين نعمت عظمى و عطيه كبرى رعايت عدالت است ميان احاد برايا و افراد رعايا چنانچه فحواى كريمه يا داود انا جعلناك خليفه فى الارض فاحكم بين الناس بالحق اشارتى به آن تواند بود و بعد از تمهيد اين مقدمه نگاشته مى شود كه همچنانكه مدينه بحسب قسمت اولى منقسم بفاضله و غيرفاضله مى شود سياست ملك نيز منقسم بر(239) دو قسمت يكى سياست فاضله كه آنرا امامت خوانند و آن نظم مصالح عباد است در امو ر معاش و معاد تا هريك به كمالى كه لايق اوست برسد و هر آينه سعادت حقيقى لازم او تواند بود و صاحب اين سياست به حقيقت خليفه الله و ظل الله باشد و در تكميل و سياست مقتدى به صاحب شريعت لاجرم ميامن(240) آثار و لوامع انوار آن يگانه عباد در هر بلاد واصل خواهد بود و به مقتضإ شعر:
خدما تراه ودع شيئا سمعت به
فى طلعه الشمس ما يغنيك من(241) زحل
اين قسم را مثالى(242) روشن تر از آفتاب عالم تاب دولت صاحب زمانى سليمان مكانى است كه اكابر ائمه كشف و تحقيق بيشتر به ظهور تباشير آن در اين روزگار خجسته آثار كه صبح صادق يوم تبلى السرائر ظهور(243) مظهر موجودات است فرموده اند چه به اندك زمانى ملك و ملت را رونق و به جهت هرچه تمامتر افزوده و طوايف انام در كنف(244) امان از حوادث زمان آسوده گرگ و ميش از يكجا آب خورده و شاهين و دراج در يك آشيان خواب كرده الله تعالى آفتاب معدلتش را كه اشعه احسان به شرق و غرب رسانيده و در مدارج ارتفاع روزافزون دارد او از عين الكمال زوال و وصمت هبوط و وبال مصون و مامون.
دوم: سياست ناقصه و آنرا تغلب خوانند و غرض اصحاب آن استخدام عبادالله و تخريب بلادالله باشد و ايشان را دوامى نباشد و به اندك مدتى به نكبت دنيوى متصل به شقاوت ابدى مبتلا گردند چه پادشاه ظالم همچون بنائى است عالى كه به روى برف نهند هر آينه اساس آن به تاب آفتاب عدالت الهى گداخته گردد و بنا منهدم شود و بزرگان خرده دان دانند كه بخرده ريزه كه از خسته پيره زنى گيرند گنج(245) خسروى معمور نتوان كرد و از پاى ملخى كه از دست مورى حقير ربايند سفره سليمانى ترتيب نتوان نمود ساز عودى كه مرسومش به چوب از مال مظلومان بى نوا ستانند مال آن جز ناله زار نباشد پياله شراب كه از خون دل بيچارگان پر كنند از خنده آن جز گريه خونين حاصل نيايد و از نشاه آن جز خمار آلام و اسقام نزايد از دراعه فقيرى كه بغارت برند درع داودى نتوان ساخت و از كهنه دواجى كه از محتاجى بتاراج به ربايند بالش مسند شهريارى حاصل نتوان كرد سپرى كه از مال يتيمان بى سامان بافند مانع تير قضا نشود جوشنى كه از وجه گدايان عريان سازند دافع تيغ(246) بلا نگردد بلكه از سهام حوادث زمان(247) صاحب دولتى امان يافت كه به باطن پاك درويشان صافى دل پناه آورد و وصول بنهايت مقاصد و مرام بلند همتى را دست داد كه در وقت توجه اسفار و اقتحام اهوال و اخطار بدرقه راه از خاطر مقيمان مدرسه و ساكنان خانقاه خواست تاج سلطنت بر سر مردى قرار يافت كه مراد(248) از خاطر بى سروپايان تاج بخش طلبيد تخت خلافت مستقر پادشاهى شد(249) كه فيض از خاطر(250) گدايان توانگر دل دريوزه كرد.
نظم :
كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهى
خشت زير سر و برتارك هفت اخترپاى
دست قدرت نگر و منصب صاحبجاهى(251)
جنيبت كشان سعادت ازلى بجاى گلگون خوشخرام و شبديز تيزكام اشهب صبح و ادهم شام بر طويله صاحب قرانى بندند كه نهضت باد پاى عزيمتش به جانب صلاح(252) مال و فراغ بال عاجزان شكسته بال باشد و عنايت لم يزلى بعوض كميت بادپاى و سمند جهان پيماى ابرش آفتاب و نقره خنك ماه در ربقه تسخير و مقود تذليل گيتى ستانى كشيد كه در ميدان معدلت و رافت قصب السبق از خسروان عالى مقدار ربوده باشد و تنبع احوال سلاطين گذشته و مشاهده دولت روزافزون حضرت صاحب زمانى ظل يزدانى شاهد(253) عدل است بر تحقيق اين مدعى و تصديق اين دعوى اگر كسى ديده اعتبار گشوده و زنگ(254) غفلت از آينه بصيرت زدوده باشد و صاحب سياست فاضله به قانون عدل متمسك بوده رعايا را بجاى فرزندان و دوستان داند و حرص و حب مال را مقهور قوت عقلى گرداند و صاحب سياست ناقصه تمسك بقواعد ظلم نمايد و رعايا را نسبت با خود بجاى بندگان بلكه به مثابه ستوران داند و خود بنده حرص و هوا باشد و چون به مقتضاى الناس بزمانهم اشبه منهم بآبائهم والناس على دين ملوكهم مردمان در سيرت تتبع سلاطين زمان كنند چون زمام زمان بدست پادشاهى عادل باشد همه كس را روى در عدالت و كسب فضيلت باشد و اگر برخلاف(255) ازين(256) بود مردم را ميل بدروغ و حرص و ساير رذايل باشد و ازاين جا است كه در حديث مصطفوى ورود يافته كه اگر سلطان عادل باشد او را از هر حسنه كه از رعايا صادر شود(257) شريك باشد و حكما گفته اند كه پادشاه بايد كه در او(258) هفت خصلت باشد:
اول: علو همت و آن به تهذيب اخلاق حاصل شود.
دوم: اصابت در راى و فكرت و آن بجودت فطرت و كثره تجربت دست دهد.
سوم: قوت عزيمت و آن براى صواب و قوت ثبات حاصل شود و آنرا عزم الملوك و عزم الرجال خوانند و اصل در اكتساب همه خيرات و فضايل همين است و حكايت كرده اند كه مامون خليفه را اشتهإ گل خوردن پيدا شده بود و بدين واسطه فساد عظيم به مزاج او راه يافته و چندانكه اطبإ حاذق بمزاولت(259) معالجات طبى در ازالت آن سعى مى كردند به نجاح مقرون نمى شد تا روزى كه تمام اطبا جمع كرده بودند و كتب احضار(260) كرده در اين باب مطارحه مى كردند يكى از ندماى خاص درآمد چون حال مشاهده كرد گفت يااميرالمومنين فاين(261) عزمه من عزمات الملوك مامون اطبا را گفت احتياج(262) علاج نيست كه بعد از اين اقدام براين امر نخواهم نمود.
چهارم: صبر بر مقاساه شدايد چه صبر مفتاح مطالب امانيست و در حديث است من قرع باباولج ولج.
پنجم: يسار تا بطمع(263) در مال مردم مضطر نشود.
ششم: لشگريان موافق.
هفتم: نسب چه هرآينه موجب انجذاب خواطر و مهابت و وقار خواهد بود و اين خصلت ضرورى نيست اما اولى است و يسار و لشكرى بتوسط آن چهار خصلت كه علو همت و راى و صبر و عزيمه است حاصل توان كرد پس عمده همين چهار باشد والحمدلله تعالى كه حضرت پادشاه دين پناه را جميع اين خصال حاصل است.(264)
نهايت معارج ابهت و جلال واصل و چون سبق تمهيد يافت كه پادشاه طبيب عالم است و طبيب را از معرفت مرض و اسباب درد(265) و كيفيت علاج آن گريزى نيست پس هر آينه بر سلطان واجب باشد كه مرض مملكت و طريق علاج آن بشناسد و چون تمدن عبارتست از اجتماع عام ميان طوايف مختلفه پس مادام كه هر يك از اين طوايف در مرتبه خود باشند و به شغلى كه وظيفه ايشانست قيام نمايندو نصيبى كه ايشانرا لايق باشد از ارزاق و كرامات يعنى جاه(266) و جلال به ايشان رسد هرآينه مزاج مدينه بر نهج اعتدال باشد و امور به سمت انتظام موسوم و چون از اين قانون منحرف كردند هر آينه مودى به اختلاف شود كه موجب انحلال رابطه انقش(267) است و سبب فساد و اختلال چه مقرر است كه مبدإ هر دولتى اتفاق آرإ جماعتى است كه در تعاون به منزله اعضاى شخص واحد باشند چه برين تقدير همچنان باشد كه شخصى در عالم پيدا شده باشد كه قوت اين همه اشخاص داشته باشد و هر آينه هيچ كس(268) از آحاد با او مقاومت نتواند كرد واشخاص بسيار نيز چون مختلف الآرإ باشند همه غلبه(269) برو نتوانند كرد مگر آنكه ميان(270) ايشان تالفى بهمين طريق حاصل شود تا به منزله شخص واحد باشند كه قوت او بيش از قوت اين جماعت باشد و چون امر هيچ كثرت بى وحدتى تاليفى منتظم نشود و آن وحدت عدالت است چنانچه از پيش گذشت پس مادام كه سلطان بر قانون عدل رود و هريك از طبقات مردم را(271) در مرتبه خود دارد و ايشانرا از غلبه و تعدى و طلب زيادتى منع فرمايد هرآينه مملكت با نظام باشد و اگر برخلاف اين باشد هر طايفه را داعيه نفع خود غالب آيد و به اصرار ديگران برخيزند و بواسطه افراط وتفريط رابطه الفت انحلال يابد و به تجربه معلوم شده كه هر دولتى تا ميان اصحاب آن موافقت بوده و سلوك سيرت عدالت مى نموده اند در تزايد بوده و چون ظلم وعدوان در ميان ايشان غالب شده روى به زوال نهاده چه به مقتضاى مقدمات سابقه اهل زمان بر طريقه سلاطين باشند پس چون پادشاه واتباع او در ظلم كوشند هر كسى را نيز داعيه ظلم كه در فطرت مكنون است به حركت آيد و ميل به غلبه كند و چنانچه تقرير رفت وحدت با غلبه جمع نگردد پس هر آينه مودى به فساد مزاج عالم شود و لهذا حكما گفته اند كه(272) الملك يبقى مع الكفر و لا يبقى مع الظلم و حكما گفته اند كه دولت را به دو چيز نگاه توان داشت يكى به تالف و اتحاد ميان موافقان و ديگر به منازعت و اختلاف ميان دشمنان چه هرگاه كه دشمنان به همديگر مشغول باشند و ايشانرا فراغت قصد ديگرى نباشد و از اين جهت چون اسكندر بر مملكت دارا غلبه كرد لشكر عجم بعدد(273) و عد بسيار بودند انديشه نمود كه اگر ايشان را ميگذارد مباد اتفاق نمايند و دفع ايشان متعذر باشد و اگر ايشانرا استيصال نمايد از قاعده ملت و مروت دور باشد و با حكيم ارسطاطاليس مشاورت كرد حكيم فرمود كه ايشانرا متفرق سازد و هر يك را به حكومت و ايالت موضعى رجوع نماى تا به همديگر مشغول شوند و تو از شر ايشان ايمن باشى اسكندر ايشانرا ملوك طوائف(274) ساخت و از آن وقت تا عهد اردشير بابك ايشانرا اتفاق كه به سبب آن ظهورى توانند كرد ميسر نشد و بايد كه اصناف خلق را با يكديگر متكافى دارند تا اعتدال تمدنى حاصل شود و همچنانكه اعتدال مزاج ازدواج عناصر اربعه و تكافوى ايشان حاصل شود اعتدال مزاج تمدنى نيز بتكافوى چهار صنف متصور شود:
اول: اهل(275) علم چون علمإ و فقهإ و قضات و كتاب و حساب و مهندسان و منجمان و اطبا و شعرا كه قوام دين و دنيا به مساعى اقدام اقلام لطايف اعلام ايشان منوط و مربوط است و ايشان به منزله آب اند در ميان عناصر مناسبتى كه ميان علم و آب است نزد اهل بصيرت نافذه از آب روشنتر بلكه از آفتاب لائح تر تواند بود.
دوم: اهل شمشير چون دليران و مجاهدان و حارسان قلاع و ثغور كه نظام مصالح ايام بى آمد و شد(276) انديشه تيغ صولت شعار كينه گذار ايشان صورت نبندد و مواد فساد اهل بغى و عناد بىآتش قهر صاعقه آثار ايشان انحلال و اضمحلال نپذيرد و ايشان به منزله آتش اند و وجه مناسبت از آن مشرق تر(277) كه بدليل احتياج افتد چه آتش را به چراغ طلبيدن كار الولى الابصار نيست.
سوم: اهل(278) معامله چون تجار و اصحاب بضاعات و ارباب حرف و صناعات كه بوسيله ايشان مبادى اسباب افتيات(279) و ساير مصالح مرتب(280) شود و اطراف متباعده از خصوصيات امتعه و ارزاق همديگر متمتع و محظوظ شوند و مناسبت ايشان با هوا كه ممد نشو و نمإ نباتات و مروج روح حيوانات است و بتوسط تموج و حركت او هرگونه تحف و نفايس از راه سامعه بدارالخلافه مبنيه(281) انسانى مى رسد در غايت ظهور است.
چهارم: اهل زراعت چون برزگران و دهاقين واهل فلاحت كه مدبر نباتات و مرتب اقواتند و بى واسطه مساعى ايشان بقإ اشخاص انسانى در حيز استحاله وبه حقيقت كاسبان معدوم ايشانند چه ديگر طوايف در وجود(282) چيز زياده نمى كنند بلكه نقل موجودى از كسى به كسى يا از جائى به جائى يا از صورتى به صورتى مى نمايند و قرب ايشان با خاك كه قبله گاه سايران افلاك ومطرح اشعه انوار عالم پاك و مظهر غرايب مصنوعات و محتد عجايب مكنونات است در نهايت وضوح همچنانكه در مركبات تجاوز يكى از عناصر از قسط واجب موجب زوال اعتدال و فساد انحلال است در اجتماع مدنى نيز غلبه يكى ازين(283) اصناف بر سه صنف ديگر سبب بطلان نظام و حدوث اختلال شود(284) و بعد از رعايت تكافو ميان اصناف اربعه در احوال هريك از آحاد نظر بايد نمود و مرتبه هر يك بقدر استحقاق تعيين فرمود و به وجهى ديگر طبقات مردم پنج است اول كسانى كه بطبع خير باشند و خير ايشان متعدى بغير باشد چون علمإ شريعت و مشايخ طريقت و عرفا حقيقت و اين طايفه غايت ايجاد و خلاصه عبادند و مهبط فيض ازلى و مطمح نظر عنايت لم يزلى ايشانند و به حقيقت ديگر طبقات بطفيل ايشان در مهمانخانه وجود درآمده اند.
بيت:
تو مهمانى و عالم درين ميانه طفيلى
و حكما گفته اند كه پادشاه اين طايفه را بايد كه نزديكترين طوايف دارد(285) بخود و ايشانرا بر طبقات(286) ديگر حاكم گرداند و گفته اندكه هر گاه كه ارباب علم و كياست بحضرت پادشاه متردد باشند نشانه ترقى دولت و تزايد رفعت او باشد و حكايت كرده اند كه حسن بويه كه در عهد خويش والى مملكت رى بود و به محبت حكما و علما از سلاطين روزگار خود ممتاز نوبتى بغزاى روم رفت و در مبادى قتال غلبه لشگر اسلام را شد و بر كفار استيلإ تمام يافتند بعد از آن نفير اهل روم عموم يافت و از اطراف لشگر جمع كرده روى به لشگر عراق نهادند و ايشان انهزام يافتند و بعضى به قيد اسير مبتلا شدند ملك روم بنشست و اسيران را نزد خود خواند و در آن ميان شخصى بود ابونصر نام از اهل رى بود چون معلوم كرد كه او از رى است گفت اگر ترا(287) پيغامى دهم به پادشاه خود برسانى گفت بلى خدمت كنم گفت حسن بويه را بگو(288) كه از قسطنطنيه به همين قصد آمدم كه عراق را خراب(289) سازم اما چون از سيرت و احوال تو تفحص نمودم مرا معلوم شد كه آفتاب دولت تو هنوز متوجه اوج كمال است و مترقى در مدارج اقبال چه آن كس را كه آفتاب دولت روى به حضيض زوال و مغرب افول و انتقال نهد نزديكان حضرت او حكمإ عاليمقدار و فضلإ نامدار چون ابن عميد و ابوجعفر خارن وعلى بن قاسم و ابوعلى تبياعى(290) نباشد چه اجتماع اين طايفه در فنإ بارگاه تو دليل بر دوام اقبال و ازدياد جاه و جلال باشد. از اين جهت متعرض مملكت تو نشدم.
طبقه دوم: كسانى كه به طبع خير باشند و اما خير ايشان متعدى بغير نباشد و رتبه اين طبقه از طبقه اولى(291) ادنى است چه كمال ايشان بحال ارشاد و اكمال آراسته و به خلعت تخلق به اخلاق الهى مشرفند(292) واين طبقه اگرچه(293) زيور كمال متجلى باشند اما(294) از درجه تكميل قاصرند و اين طايفه را گرامى بايد داشت و مصالح و مونت(295) ايشان مكفى.
طبقه سوم: كسانى(296)اند كه بطبع نه خير باشند ونه شرير و اين طايفه را در ظل امان مخفى بايد داشتن و خفص جناح رافت برايشان فرمودن تا از فساد استعداد(297) محفوظ مانند. و بقدر امكان به كمال لايق برسند.
طبقه چهارم: كسانى اند(298) كه شرير باشند اما شر ايشان متعدى بغير نشود و اين جماعت را تحقير و اهانت بايد فرمود و بزواجر مواعظ و روادع نصايح ايشانرا از فضايح منع بايد نمود.
و طبقه پنجم: آنانكه با شرارت ذاتى شر ايشان متعدى بغير باشد و اين طايفه اخس خلق باشند و مضاد طايفه اولى و از اين طبقه جمعى را كه اميد به صلاح ايشان باشد به تاديب تهذيب بايد نمود و جمعى كه اميد به صلاح ايشان نباشد اگر شر ايشان غير شامل باشد پادشاه به مقتضاى راى صحيح با ايشان مدارات فرمايد و اگر شر ايشان(299) شرعا و عقلا واجب باشد بطريقى كه اصلح و اولى بود و طريق دفع شر يكى حبس است و آن منع از مخالطت با اهل مدينه است.
دوم: قيد و آن منع از تصرفات مدنى است.
سوم: نفى و آن منع است از دخول در تمدن و اگر به اين امور مندفع نشود حكما را در جواز قتل او خلاف است و اظهر اقوال ايشان آنكه بقطع عضوى كه آلت شر باشد مثل دست و پا و زبان يا ابطال حسى از حواس اكتفا نمايند و حق آنكه درين امر تتبع شريعت حقه بايد نمود وبه حدود شرعيه از قطع و قتل در محل خود اقدام بايد نمود و از زياده بر آن محترز بايد بود چه فرموده ((و من يتعد حدودالله فقد ظلم نفسه)) و بر قتل مشعوف(300) نبايد بود و اگر كسى شرعا مستحق(301) باشد رحم برو نبايد كرد چنانچه مى فرمايد و لا تاخذكم بهما رافه فى دين الله چه همچنانكه طبيب براى سلامت باقى اعضا قطع عضوى جايز بلكه واجب داند پادشاه نيز(302) طبيب عالم است بحكم مدبر اول تعالى شانه گاه باشد كه به حسب مصلحت عامه بنى نوع قتل يكى از افراد اينان(303) نمايد و بعد از رعايت تكافو و تعيين مراتب تعديل ميان ايشان در قسمت خيرات بايد كرد و هريك را بقدر استحقاق محظوظ داشت و خيرات سه قسم است سلامت و اموال و كرامات و هر شخص را استحقاق نصيبى است از اين امور(304) تنفيص از آن جورست(305) بر اهل مدينه چه هرگاه كه مستحق را به منزله نازل از حق او فرود آورند هر آينه موجب انكسار خاطر او و ديگر مستحقان گردد و مسرى تخلل در نظام مدينه شود و بعد از قسمت خيرات بقدر استحقاق حفظ آن برايشان بايد نمود بانكه نگذارد كه آنچه حق هريكيست از اين خيرات ازو زائل شود و بعد از زوال عوض از محل استحقاق به او رساند بر وجهى كه متضمن ضرر اهل مدينه نباشد و منع جور به عقوبات اهل آن بايد كرد به آنكه بهر جورى عقوبتى لايق به آن مرتب دارند چه اگر در مقابل جور اندك عقوبت بسيار كند ظلم بر جاير(306) باشد و اگر بازاى جور بسيار عقوبت اندك كند ظلم بر اهل مدينه باشد و بعضى از حكما برآنند كه جور بر هر يك از اشخاص جور بر اهل مدينه است پس به عفو آن شخص كه برو جور رفته عقوبت ساقط نشود و با وجود عفو او سلطان را كه والى و مدبر كل ست عقوبت او جايز باشد و بعضى ديگر بر خلاف اين رفته اند و چون غرض اين منازعت بر حكم حكم(307) شريعت سيدالانام عليه و على آله التحيه والسلام ميرود برين وجه فيصل مى يابد(308) كرد كه هرچه از جنس حدودالله است چون حد(309) سرقت و زنا و قطع طريق به عفو ساقط نمى شود بلكه بر سلطان اقامت عقوبت واجب است و آنچه از جنس حق الناس است اگر قصاص يا حد قذف است به عفو مستحق ساقط مى شود و اگر تعزير است همچنانكه در صورت ضرب و ايذا و اهانت بسيارى از محققان ائمه مذهب شافعى رحمه الله برآنند كه با وجود عفو مستحق سلطان را از جهت تاديب تعزير او مى رسد و همانا حكمت درين احكام آنكه بعضى از شرور از آن قبيل است كه ضرر آن به اهل بلد مسرى است مثل زنا و سرقت و نظاير آن و مسامحت در مثل آن موجب اختلال نظام است لاجرم عفو را در آن تاثيرى نتواند بود و بعضى مخصوص به شخص واحد است و از او به غير سرايت نمى كند چون قذف پس هر آينه منوط به طلب و عفو آن شخص باشد و بعضى كه در آن احتمال سرايت و عدم آن هر دو قائم است منوط بنظر و راى سلطان تواند بود تا آنچه به حسب راى صايب اولى و اصلح داند اعمال فرمايد و از اين جااست كه اگر مقتول را وارث خاص نباشد وراثت او(310) متعلق به بيت المال حكم آن منوط به مصلحت سلطان است اگر خواهد قصاص فرمايد و اگر خواهد عفو نمايد و رعايت عدالت وقتى منتظم گردد كه سلطان به نفس خود تفقد احوال رعايا بفرمايد و هر يك را به حق خود از ارزاق و كرامات فايز گرداند و تحقيق(311) اين معنى به آن تواند بود كه رعايا و مظلومان را در وقت حاجت راه به سلطان باشد و اگر همه وقت ميسر نشود روزى معين ارباب حوايج را باردهند تا بى واسطه عرض حوايج و رفع(312) سوانح بر حضرت سلطان نمايند و ملوك عجم را وقتى معين بوده كه طوايف عوام(313) را بار عام بوده و حضرت رسالت پناه صلى الله عليه وسلم فرموده كه هركس كه الله تعالى ولايت امرى از امور مسلمانان به او تفويض فرمايد و او در به روى ارباب حاجات و مظلومان ببندد(314) حق تعالى در وقت حاجات و فقر در رحمت بر روى او ببندد و او را از لطف و عنايت خود محجوب دارد. و اميرالمومنين(315) عمرابن الخطاب(316) رضى الله عنه چون كسى را تفويض ولايتى فرمودى اورا وصيت كردى كه از ارباب حاجات محجوب نشود ودر به روى ايشان نبندد و حضرت سيدالمرسلين عليه افضل صلوات المسلمين دعا فرموده اللهم من ولى من امر امتى شيئا فرفق به فافرق به و من ولى من امر امتى شيئا فشق عليهم فاشفق عليه.و در آثار ماثور است كه فرعون به آن طغيان(317) و كفران در حمايت دو خصلت نيكو بود يكى آنكه سهل الباب بود و ارباب حاجت را با آسانى وصول به او متصور و ديگر آنكه بحليه جودو كرم متجلى بود و طوايف انام را از موايد انعام عام احظاظ مى نمود و مبالغه او در كرم به مرتبه بود كه روايت كرده اند كه زنى از بنى اسرائيل را وضع حمل شده و اغذيه كه مناسب اين حال باشد در مطبخ معد نبود و چون ازاين معنى خبر يافت آتش قهرش اشتعال پذيرفت و مطبخيان را در تنور غضب عرضه نائره هلاك ساخت و بعد از آن مقرر كرد كه هر روز انواع اغديه كه لايق به طبقات ناس از اصحا و مرضى تواند بود معد دارند و به هركس آنچه مناسب حال او باشد برسانند و چون رياح عواصف جلال الهى از مهب قهر نامتناهى وزيدن گرفت و مشيت نافذه ازلى بقلع و قمع او متعلق شد به مقتضاى ان الله لايغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم هر دو خصلت را بضدان تبديل كرده بود و تمنعش بمرتبه رسيد كه در روز روشن چون شب تارى در حجاب توارى مانده و چون عنقاى مغرب در مغرب انزوا و اختفا بلكه چون خفاش مدبر در كنج ادبار و انتفا ماوى گرفته و به غير از ابليس و جنود او هيچكس را مجال ملاقات او نه چنانچه حضرت موسى عليه السلام چون به تشريف تكلم(318) مشرف شد در همان شب به امر الهى بدر قصر او آمد يك سال برآ ن درگاه مى بود و مجال ملاقات نمى يافت تا روزى يكى از ندماى مجلس او بقصد استهزا عرض كرد كه صورتى غريب سانح(319) شده كسى به اين صفت بر در ايستاده و مى گويد كه من فرستاده خدايم و پيغامى چند دارم فرعون گفت او را بايد طلبيد كه به او تضاحك و تمسخر كنيم چون طلب نمودند بعد از مناظره و مطارحه(320) كه كلام حقايق اعلام از آن اخبار مى نمايد هرچند به يد بيضى صيقل معجزات باهره به عمل آورد زنگ شرك از دل آهنين او منجلى نشده(321) با وجود ثعبان مبين كه بر گنج ايمان دلالت مى نمود سر براه نمىآورد بلكه هر دم چون مار سر از سوراخى بيرون مى كرد تا كارش بوخامت عاقبت كشيده بسوى حاتمت انجاميد و بخلش بدرجه رسيده بود كه غير از كرام الكاتبين بر اكل او اطلاع نيافتى و جز مگس هيچكس بر(322) سفره او ننشستى به حدى كه ثقات اثبات بر لوح آثار اثبات كرده اند كه آن روز كه موسى عليه السلام به فرمان(323) الهى با بنى اسرائيل از مصر ارتحال فرمود و فرعون از عقب ايشان تاخت مى كرد در همه مطبخ او به غير از يك گوسفند گرگين نكشته بودند و به جگر آن تعذى نموده گوشت به جهت شيلان موقوف داشت كه بعد از معاودت با خواص(324) خود تناول كند و خود مالك(325) دوزخ براى نزل او و لشكريان ضريع و زقوم و غسلين ترتيب نموده بود.
پایان.
پي نوشت :
236ـ الطاف الهى نامتناهى. / 237ـ يعنى از امجاد عباد. / 238ـ ممكن داشته. / 239ـ نيز دو قسم است. / 240ـ به ميامن. / 241ـ عن زحل. / 242ـ مثال روشن آفتاب. / 243ـ در نسخه اصلى نيست. / 244ـ كنف نگهداشتن و بازى كردن و براى اشتر شبگاه ساختن از شاخ درخت كنز. / 245ـ گنج. / 246ـ دافع تير بلا نگردد. / 247ـ حوادث آمال. / 248ـ كه مدد از خاطر. / 249ـ پادشاهى كه فيض. / 250ـ از باطن گدايان. / 251ـ منصب شاهنشاهى. / 252ـ صلاح حال. / 253ـ شاهدى عدل است. / 254ـ رنگ غفلت. / 255ـ بر خلاف اين بود. / 256ـ از اين. / 257ـ نصيبى باشد و اگر ظالم باشد در هر سيئه كه از ايشان ظاهر شود. در نسخه اصلى نيامده است. / 258ـ پنج خصلت. / 259ـ درمان كردن. / 260ـ يعنى احضار نموده. / 261ـ يا اميرالمومنين عزمه. / 262ـ احتياج مطالعه نيست. / 263ـ تا بطبع در مال. / 264ـ و ذات كريمش به. / 265ـ اسباب و كيفيت. / 266ـ جاه و مال. / 267ـ رابطه الفت. / 268ـ هيچ يك. / 269ـ باشد هم برو غلبه نتواند كرد. / 270ـ ميانه ايشان. / 271ـ مردم را مرتبه خود. / 272ـ گفته اند الملك. / 273ـ بعدد بسيار بودند. / 274ـ ملوك ساخت. / 275ـ اهل قلم. / 276ـ آمد و شد تيغ. / 277ـ از آن مسرتر. / 278ـ سوم معامله. / 279ـ اقتياب. / 280ـ مترتب شود. / 281ـ بدالخلافه انسانى. / 282ـ وجود ضررى. / 283ـ يكى از اصناف. / 284ـ حدوث اختلال و بعد. / 285ـ طوايف بخود دارد. / 286ـ بر ديگر طبقات. / 287ـ گفت ترا پيغامى مى دهم به . / 288ـ بكوى كه. / 289ـ خراب كنم. / 290ـ بياعى نباشد و چه. / 291ـ اول ادنى. / 292ـ متشرفند. / 293ـ اگر به زيور. / 294ـ باشند از درجه. / 295ـ مون ايشان. / 296ـ كسانى كه. / 297ـ از فساد محفوظ باشد. / 298ـ كسانى كه. / 299ـ عمومى داشته باشد ازالت شر ايشان. در نسخه اصلى نيست. / 300ـ شعوف نبايد بود. / 301ـ مستحق قتل باشد. / 302ـ نيز كه طبيب. / 303ـ اتيان نمايد. / 304ـ كه تنفيض. / 305ـ بر آن شخص و زيادتى بر آن جورست بر اهل مدينه چه شخصى را بى مزيت استحقاقى بر ديگر اكفا فائق گردانيدن ظلم برايشان ست و گاه باشد كه تنقيص نيز جور باشد. در نسخه اصلى نيست. / 306ـ ظلم بر او جايز باشد. / 307ـ بر حكم شريعت. / 308ـ مى بايد. / 309ـ چون سرقت و زنا. / 310ـ وراثت متعلق. / 311ـ تحقق اين. / 312ـ دفع سوانح سلطان نمايد. / 313ـ انام را بار. / 314ـ بندد حق تعالى. / 315ـ و عمر بن خطاب. / 316ـ لا رضى. / 317ـ عصيان و كفران. / 318ـ تكليم. / 319ـ سانح = ظاهر. / 320ـ بعد از مناظره كه كلام. / 321ـ نشد و با. / 322ـ بر سر سفره. / 323ـ به امر الهى. / 324ـ خواص تناول كند. / 325ـ خود مالك براى نزول.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}